سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

سرشماری

هنوز در افق خالی‌ترین اتاق

تاریک و روشن است.

پری‌های نازک خیال

روان به سوی مهتابند

و از تمامی روزنه‌ها

عریانی پیداست.

 

کنار گره‌های کور و درهم قاب آینه

چون میخی در سنگ

ایستاده‌ام.

 

روز سرشماری!

انحنای یخین و لطیف و نرم تنشان

زیر دستانم می‌رقصند،

نفس گرم و عمیق دره‌ها

نمناک!

 

روز گاه‌شماری!

از یک تیر داغ قیرآلود

تا آخرین برف‌های شب قصه

چند فرسنگ است؟

 

تکرار هرروزه‌ی من است

این قصه‌بافی عبث

این هزارافسانه‌ی دریغ.

فردای کور گذشته را

در پای دروازه‌ی دوزخ

مثله کرده‌ام

از تکه‌های دلم

هیچ باقی نیست

روز سرشماری است! 

 

پی‌نوشت: 

زمانی که سی و یک ساله باشی هر روز سرشماری داری: موهای سفید، چروک‌های زیر چشم، آرزوهای‌ بربادرفته، ایده‌های پوسیده، شادی‌های کوچک، غم‌های ناچیز، زندگی‌ات مثل یک قهرمان نگذشته و معمولی‌تر از انسان عادی دیگری زندگی کرده‌ای، تمام رویای کودکی را قربانی آرزوهایی کرده‌ای که دست یافتن به آنها در سی و یک سالگی دیگر از تو دردی دوا نمی‌کند. به دست آوردن رویاهای بیست و یک سالگی در سی و یک سالگی مضحک است اما در این سرزمین داغ و جهنمی آرزوها را حداقل ده ساله به دست می‌آوری. این ها که گفتم از سر دل تنگی نیست بلکه تکرار هرروزه این هزارافسانه ی دریغ است.

نظرات 5 + ارسال نظر
فریق تاج‌گردون پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ق.ظ http://owl-snowy.blogspot.com

نمی‌دانم! من از هنگام تولدم پیر بودم. نه فهمیدم کودکی چیه نه جوانی و حالا هم که ۳۴ سن دارم نه به آرزویی رسیدم نه آرزویی مانده. هر چند در اکثر جاهای دنیا زندگی از سی سالگی شروع می‌شود اما ما همیشه دوست داریم خود را پیر نشان دهیم و برای خودمان آه بکشیم...
انگار ما در این سرزمین نه برای لذت بردن از زندگی که برای دریغ و افسوس زاده‌ایم تا بر مزار آرزوهای نداشته‌ی برآورده نشده مویه کنیم...

آرزوهای کوچک ما آن قدر دیر برآورده می شوند که زمان را می بازیم
در حالی که در کشورهای توسعه یافته این آرزوها دلخوشکنک های بچگانه ای هستند که انتظار برای آنها مضحک است

علیرضا پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ب.ظ http://www.persian-craft.blogfa.com

اووه تو تازه اول جونیته
اگه بخوای اینجوری رفتار کنی دیگه امیدتو از دست میدی

ایرن پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ

گاهی حتی آرزوهامون با فاصله ای بیشتر از ۱۰ سال برآورده میشند ولی چه فایده...این گون برآورده شدن آرزوها به حدی مضحکه و درد آوره که هیچ لذتی در پس خودش نداره....
من حتی گذشته ای هم نداشتم و ندارم که در پای دروازه ی دوزخ قربانی اش کرده باشم...
دست های من همیشه خالی بودند و ناتوان!

علیرضا شنبه 26 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ http://www.persian-craft.blogfa.com

اکنون که با چشم عقل در می نگرم
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
بگذار ساعت ها بخوابند
زندگی پوچ ارزش شمارش ندارد

کمتر تریپ روشنفکری بیا پسر

محبوب پنج‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ق.ظ

همه ما آدما جدای از اینکه کجا زندگی میکنیم آرزوهایی داریم که برآورده نشدند ... اما من هر وقت آرزویم برآورده نشده بعد به این رسیدم که چه خوب که برآورده نشد ... چون اون چیزی که به جاش به دست آوردم خیلی بهتر بوده ... نمیدونم شایدم من همیشه خودمو گول میزنم .... اما من میگم خوب به آرزوهام که نرسیدم ، حالا غصه هم بخورم ... این که بدتره.. پس بی خیال میشم ...

کلا موضوع غصه و زاری نیست این یک درد اجتماعیه
آرزوها و رویاهای ما اون قدر کوچیکند که خنده اوره که برای رسیدن بهشون باید ده سال تلاش کنی
مثل سفر رفتن، مثل داشتن کامپیوتر در دهه هفتاد، مثل داشتن اتاق شخصی در دهه شصت و ... .
ما جهان سومیم و خوب بلدیم که تمام این ها رو به تقدیر و سرنوشت و خدا و ... نسبت بدیم اما من می گم این حق ما نیست
این که به آرزویی برسیم و اون خوب باشه یا نه موضوع جداییه اما نفس رسیدن به چیزی در این جامعه برای اکثریت مردم سخته و رنج آوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد