سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

یک روز آفتابی

ببین ردیف گنجشک ها را  

بر روی موج لرزان صدایم 

که چه باوقار 

نشسته اند 

و نگاه تو 

آن فاجعه‌ای است  

که پروازشان خواهد داد. 

 

حجم خالی پیراهنم 

بی خیال و شاد 

روی طناب رخت 

تاب می‌خورد . 

 

و خنده‌هایم 

زاده‌ی چنین روزی است 

دریایی و نوشین. 

 

چادر گرم آفتاب 

سایه‌سار خنده‌های من 

و امروز 

ثانیه‌ها 

مهربانانه با من 

راه می‌سپارند. 

 

کاش روز آخرم نبود!

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ http://avayetorkaman.blogsky.com/

در این شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
و حتی شب پره می ترسد از تاریک و ظلمت
نمی بیند کسی من را.
به یاد احمد رضا احمدی افتادم.همین و بس.

منوخودم چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ب.ظ

ای جان ....

دیروز خیلی روز خوبی بود خبرهای خوبی شنیدم حس خوبی داشتم
هوا خنک بود و من پر از شادی بودم
جات خالی
مخصوصا خیلی خوشحال شدم که شنیدم جا پیدا کردی

ایرن شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ب.ظ

دارم داستان پلیکان رو می نویسم!دو صفحه ای نوشتم.کاملش کردم برات ایمیل می کنم!بقیه ی داستان هام رو نخوندی هنوز!؟

داستان دیگه ای به ایمیلم نرسیده خودت هم سه تا داستان برام ایمیل کردی
کجا فرستادی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد