سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

تابستان، بن بست است!

به انعکاس خود می نگرم 

در کرانه‌ی آخرین آینه‌ی این خانه 

پشت‌ْخمیده‌ی پیری بازمانده از انتهای قرون 

قصه‌گوی درختان حیاط بن‌بستش 

این فرزندان خاکی چوبین .

 

اینک سریر شاهانه‌ی من است 

لای‌لای صندلی غمگینم 

این منم 

با لبانی پوسیده از قصه 

با چشمانی تیره از بسیار دیدن 

                         بسیار بوسیدن 

وزن نفس‌گیر زندگی 

صدسال بر دوشم. 

 

این منم 

پیرْمعلم کفتران خانه‌ام 

نشسته در حصین سرد معبد هجرت 

بی هیچ رنگی 

بی هیچ تابی.

 

به یاد بیاور مرا 

من، مادربزرگ برفی این خانه 

که تا گور با من است 

سردی خالی صندلی چوبی غمگینی 

که بی وزن و رها 

در آفتاب مردادی 

روبه‌روی من  

تاب می‌خورد.

نظرات 3 + ارسال نظر
ایرن سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:44 ب.ظ

تو که دختر زمستون و برف و هوای ملس اسفندی منم دختر آذر و هوای سرد و دست های تو جیب و باد و بارونم...بایدم هر دوتامون از این فصل گرم مزخرف که مرده ها توش می پوسند و باد می کنند متنفر باشیم!

آفرین حرف دلم رو زدی

ایرن سه‌شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ

شعرای تو خیلی خوبن مریم!حرفای انبار شده ی ته دل منن که بلد نیستم شعرشون کنم! و تو با اون ظرافت احساست خوب این کار رو می کنی!

محبوب چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ق.ظ

پ
س چرا منم که دختر مرداد آتشینم از این تابستون بیزارم ؟

این هم یک نقطه مشترک دیگر برای دوست بودن و دوست ماندن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد