سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

خسته از صدای سکوت زجرآورت 

در هنگامه‌ی این غوغا 

با دستانی چسبیده به تخته‌پاره‌ها 

پیش می راندم 

تیغه ی طلایی خورشید 

نگاهت را نیمه می کرد 

و غوغای مگس ها 

هیچ سکوتت را بر نمی آشوبید. 

لرزان و بی امید 

بانگ برآوردم 

و تو حتی ناتوان از پلک زدن 

دل آشوبه ی موج ها 

بر نگاهت می رقصید 

و مات شده بودی 

بر این همه آب. 

حتی فوران پستان هایم را 

پاسخ نگفتی !  

کجا به خاک بسپارمت 

کودکم 

که دیگر مرا زمینی نمانده است 

تویی 

با نگاه مات و ابدیت 

در آغوشم 

و منم  

لرزان و خیس و ترسیده 

در آغوش این سیلاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد