سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

سلام صمد جان!

نمی دانی از این که برایت نامه می نویسم چقدر خوشحالم! چه هیجانی در من می جوشد! تصورش بسیار لذت بخش است که  قصه‌گوی کودکی خود را به قصه ای تازه مهمان کنی!

خوب این طرف خیلی خبرها نیست. نمی شود بگویم جالی تو خالی است. چیز زیادی را از دست نداده‌ای اگر به این طرف‌ها نرسیده‌ای. راستش از کودکان قصه های تو تا کودکی من تا همین امروز و کودکی دیگران چندان تفاوتی نیست. انگار در گردونه ای گیر افتاده ایم و مرتب تکرار می کنیم، تکرار می شویم. برای من قصه های تو چنان ملموس و جاندار بودند گویی زندگی خودم را می‌گفتی امروز نیز همان است.حالا گیریم چندی از کتاب هایت را چاپ کردند و رفع ممنوعیت فرمودند اما اصل قصه باقی است. اگر دوران تو مردم از خلال قصه های ساده تو و دیگران، چیزی را که باید می فهمیدند امروز این قدر فهم هم وجود ندارد.

تقریبا اوضاع یکسان است! آن انقلابی که تو و دیگران و همه می‌خواستند شد اسب افسارگسیخته‌ای که مهارش حتی از دست صاحبانش نیز به در رفته است. اگر تو و امثال تو را سر زیر آب کردند و ارس بستر ابدی شما شد امروز به این راحتی، راحت نمی کنند! سر در کاسه توالت کردن و خنجر در قلب فرو بردن و شیشه نوشابه در هزار سوراخ کردن بماند؛ روح را به لجن می‌کشند!

شاید امروز به ظاهر بهتر باشد. کتاب های تو و مثل تو چاپ می‌شوند. اما روزگاری نه خیلی دور همیشه به من می گفتند که مبادا از فلانی و بهمانی نام ببری! مبادا بگویی که قصه گوی خانه ما، صمد است. آ ن روزها خیلی چیزها پنهان بود. اگر کسی در خیابان یک جعبه شیرینی مانند ،لای چادرشب پیچیده بود، می فهمیدی که دستگاه ویدئوست. اگر کسی کتابی زیر بلوزش داشت، حدس می زدی که کتاب نیست بلکه فیلم است. اگر می رفتی مهمانی و پسر میزبان توی یک لیوان آب با نی فوت می کرد و دود خیالی اش را به هوا می فرستاد می فهمیدی که پدرش اهل بخیه است. کسی به روی تو نمی آورد مگر سرباز گمنام امام زمان بود و تو را به بهشت و خدا می فروخت. مثل «داداش جان کی بر می گردی» که پسر می‌دانست در خانه کتاب لنین دارند اما به ماموران امنیتی می گفت نه ما فقط وازلین داریم. ما بچه ها خوب بلد شده بودیم که مخفی کنیم همه چیز را. اما امروز خیلی چیزها آشکار شده اما باز هم اندیشه است که در پس غبار زمان گمگشته می نماید.

صمد بسیار گفتم و هیچ نگفتم! خیلی دلم برایت تنگ شده است. برای تو و آن شتر پشت ویترین، دانه برف و اولدوز و تلخون و...

نمی شود گفت به امید دیدار اما روی ماهت را می بوسم


قربانت

مریم

آبان 89

راستی یک عذرخواهی بهت بدهکارم. همیشه می گفتم ننه بابای این یارو یعنی تو خل بودن! فامیل به این قشنگی اسم بچه رو صمد گذاشتن!

نظرات 5 + ارسال نظر
۴۸۰۲۰۹ یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://480209.persianblog.ir

یادش بخیر......

مریم عسگری یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ب.ظ

سلام هلیا جان! نظرتون رو خوندم و تاییدش کردم اما نمی دونم چرا در نظرات تاییدشده نشون داده نمی شه.
به هرحال صمد بهرنگی تمام کودکی و خاطرات منه. من از اون یاد گرفتم و باهاش لذت بردم. اگر زنده بود...

منوخودم چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://bluepenn.blogfa.com

مریم ...

می دونم از ایده تو تقلب کردم خیلی حال داد به جان تو!
می خواستی زودتر اقدام کنی مگه خبر نداری که کشور ما سرزمین صداقت و خلوصه؟

منوخودم پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ب.ظ

تقلب کجا بود دختر...
دلم تنگ شده بود خواستم صدات کنم ....

مرسی که یادم کردی

محسن محمدپور پنج‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:20 ب.ظ http://bluepenn.blogsky.com

آپدیت نمی کنی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد