سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

مرشد و مارگریتا

هم چنان دهانم باز مانده است. لحظه ای سیلاب ویران کننده کتاب را از یاد نمی برم. مثل مغروقی که از میان خروارها کلمه و واژه خود را بیرون کشیده باشد. در حیرت اینم که کتاب با من چه کرده است! تمامی ایده ها و باورها را سوزانده و خاکستر کرده و حالا باید دوباره برای خود تخته سنگی چیزی پیدا کنم و سر بی مغزم را بر آن بکوبم. 

زمانی که مرشد و مارگریتا تمام شد تمام احساسم این بود که ای کاش به جای این دو، من بودم که می مردم و با ابلیس سفر می کردم. از این مطئمنم که نویسنده کتاب، خود، خداوند است. کسی که توانسته شیطان را به من بباوراند و مرا شیفته او کند حتما آفریدگاری، خدایی، چیزی است. من که شیطان را به همراه خدایش و هزاران فرشته و پیامبر دیگر به دیار عدم فرستاده بودم و در این شکی نبود که همه اینها زاییده خیالی بیمار است، اکنون دلم می خواهد شیطان، کسی مثل ولند وجود داشته باشد و ناگهان پیدا شود . ابلیس و همراهانش مرا شیفته خود کردند هراندازه که از مرشد بی دست و پای روانی ضعیف و... بیزار شدم همان قدر به ابلیس عاشق شدم: ابلیسی خاکستری، نه چندان سیاه و سیاهکار و نه چندان خبیث. 

بولگاکف حقیقتا از خود خدا تواناتر است. اگر او شیطان را موجودی یک طرفه و بدذات معرفی کرده، نویسنده ما به راحتی شیطان را دارای احساس و زوایای پنهان روحی و شخصیتی نشان داده است.  

این احساس ناب و قشنگ را مدیون ایرن هستم! او که کتاب را معرفی کرده و به من داده تا بخوانم! او که می تواند خود مثل بولگاکف یک خدا باشد!

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 19 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ب.ظ

نقد بود یا تعریف؟

مریم عسگری شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ق.ظ

فقط احساسم بود همین! کتاب خیلی فراتر از تعریفه و نقد هم اصولی داره که حال ندارم تو وبلاگم ازش حرف بزنم یا اجراش کنم! فقط حس درونیم بود از خوندن کتاب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد