دو انگشت لاغرش
گیره شکوه دامنش بود
و ترکه ظریف گیسوان طلایی
به آرامی شانه ها را می نواخت.
ما سه تن
به روبه رویش
خاموش و هراس زده و دیوارین
لب دوخته
مانند سه تندیس!
این آزمونی دیگر
از برای عاشق شناسی بود!
- «هر که روایت کند اینک از نهفته بازار قلبش
او را خواهم بوسید!»
ما سه تن
بی پروا در پروای بوسه او:
- «از برای شما خواهم مرد!»
- «ای تجسم یافته از زندگی ام، از مرگم، از هستی ام! بسیار دوستت میدارم!»
و اینک من بودم در «نوبت عاشقی»:
- ...
صدایش مثل رشته ای از آوازهای کولی وار
در گردنم می پیچید:
- «بگو ای مرد
مرا چگونه می بینی؟
چگونه می خواهی؟»
و من در گلوگاه تنگ انتظار
هیچ نمی توانستم گفت جز زمزمه ای:
- «هیچ نمی دانم! »
مثال خیزرانی سبز
که در کمانکش باد شمالی
بر بلندای خویش بلرزد
او نیز از خشمی سرد و سوزان
می لرزید.
سخره سخت و سترگ رقیبانم
گویی به نخ می کشید فقراتم را!
ونجابت دروغینم
در پساپس این نبرد دهشتناک
رنگ باخته و عریان
زوزه می کشید.
ناله ام از قعر جهنمی تاریک:
-«آری! اینک برای نوبت عاشقی دیر است!»
* برگرفته از نمایشنامه تاجر ونیزی- شکسپیر
اشتباه کرده نفر سوم از همه صادق تر بود
سلام...متن خوبی از شکسپیر انتخاب کردید هر چند من حرف عاشق شیراز را بیشتر میپسندم به قول سعدی
((گفتم آهن دلی کنم یک چندی ندهم دل به هیچ دلبندی
سعدیا دور نیکنامی رفت نوبت عاشقیست یک چندی ))...
یا حق
نمی دانم چرا باران از
زندان آسمان میگریزد
با اینکه
میداند
باز هم باید به
همانجا باز گردد!
" این را روی شیشه مینوشتم
وقتی که از پشت
پنجره
رفتنت را میدیدم" ...
مرسی عالی بود