سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

من و شما

این عذاب سخت وجدان با من است. تمام این روزها حس می کنم که شاید آن طور که شاید و باید حال خواهر و برادرم را درک نمی کنم. نمی فهمم که چرا بیشتر روزها گرفته و گوشه نشینند و این خیلی عذاب آور است. 

نه توان درکش را دارم و نه توان تغییرش را...

دلبخواهم این است که ای کاش مرا توانی بود که حداقل همدردی می کردم. اما من آدم همدردی نیستم. یاد نگرفتم که واژگان را مرهمی سازم بر دردهای دیگران.  

به هر حال خیلی دلم می خواست حداقل شانه ای بودم برای تو او و دیگران تا ثانیه ای بر من بگریید و سبک شوید!

نظرات 4 + ارسال نظر
محبوب سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ق.ظ

انگار اینو من نوشته بودم
خیلی درکش کردم
خوبی عزیزم ؟

ممنونم محبوب جون

عباس سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ب.ظ

سلام...و تو غمخوار مادر زادی که همیشه در میانه معرکه با سنگین ترین بار به جای شکایت از زجر فشار این همه بار لبخند تحویل میدهی به آنان که بر بام بار تو نشسته اند.
شانه ای بودن برای گریستن عزیزان کمترین درجه ایست برای تویی که تکیه گاهی که شانه بودن بسی پایین تر از پشت و پناه بودن است که تا همیشه بوده اید...یا حق

علیرضا شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ

دو سروده ی جدید گذاشتم

گلادیاتور جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ http://GHOOLGHOOL.BLOGFA.COM

دست کودکی ام را رها نکنی
که یک چنار
نشانه خوبی
برای رسیدن به خانه نیست!
تنها یک درخت را نشانه کرده ام

آی چنار
ما گم شده ایم
دست تنهاییم ام را رها نکنی!
که یک نگاه
نشانه خوبی برای رسیدن به ... نیست
تنها یک نگاه را نشان کرده ام....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد