شنیده ام ای شاعر
که در ترانه هایت
مرا واژه ای می جویی!
به کندی ام بنگر
به این مرگآور روزهای بی صدایم
و مرا دل تنگی بخوان!
ترادفی شگرف با سنگ پشتی پیر
پناه گرفته در جان پناه سرسخت پستویش
در اضطراب گذر ثانیه ها و کسر ثانیه ها.
معجزه ای است برایم
که چنین کاهلانه
روزگار
مرا به دام دقایق کشیده است
و صبح را به شبی ابری
پیوند می دهد
گویی گشتاور زمان
بر سقف سخت جان پناهم می کوبد.
شاید روزگاری
در آغازی نو
پای گذارم بیرون
و دیگر واژه ای نباشم
در بند زنجیر یک کتاب!
اش زبانم لال می شد و اشاره به چرخش قلم نمی کردم !!
اختیار دارین!