شاعر
کودکی پریشانش را
درسطرهای گم و گور و لغلغه های ناسازش
گذرانـد؛
بلوغی سبز در پیش بود!
به دانایی خویش
قایق شعرش می لنگید.
از سطرها و جمله ها
فعل و فاعل را می دزدید
و خویش را مفعولی می دید
اسیر سرپنجه سرنوشت!
جوانی اش را
در دود سیگاری
نرم و روان
به ناف آسمان می بست
و خویش را
تنها مسافر
کهکشان می پنداشت
_ مسافری کوچک از
سیاره ای یک نفره_
سوار بر اسب رام سرنوشت!
میان سالی را اندوه وترس در میان گرفت
و شاعر
دیده از حقایق فروشست
و انسان گشت
چه فرودی از دل ستارگان!
هنگامه ی پیرسالی
شاعر
لب فروبسته بود از هذیان هایش
از یاد برده بود عصیان تلخ خویش را
و زبان را
یک باره به زباله ها بخشیده بود!
شاعر
مرده بود!
محشر بود