این شهوت بی ارضای چشمانم
در تاب دیدار بی دیدن توست
چنان که تو هرگز
راضی نمی شوی
از رفتن و هزار بار رفتن
و باز نمی مانی
در دایره های فرضی زندگانی ات!
آری من نیز
نفس گیر و نفس بُر
در پی قدم های سخت استوار توام
به خیابان های خیس و گِل ریز نگاهی کن
آن غربتی دستفروش چرکین و تار
شاید منم!
گویی که آهنگ خیابان
تو را از شنیدن آوازهای حلق دران من
باز می دارد!
گویی دیگر خیابان
میعادگاه نهان عاشقان نیست!
چه خوبه که ادم نسبت یه یکی این طور احساسی داشته باشه اما فکر نمی کنم در واقعیت ممکن باشه
هرچه تنشنه تر
حریص تر
ماندگارتر
دست نیافتنی تر
سرنوشت من با روزگارم
تو را نمی دانم
تابعد...
عالی