سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

مثل یک سمندر!

پیش درآمد:

این پست اصلا خنده دار نیست یا نوستالژیک یا این که بعد از خواندنش بگویم: یادش بخیر! سراسرش را تنها عقده و کینه فرا گرفته است.

درآمد:

این پست اگر طولانی و حوصله سربر است نخوانیدش که تنها یک مرور تلخ از گذشته‌های تلخ است!


در کودکی بی رنگ و لعاب خویش هر چه را که می‌خواستم نمی‌شد و اگر می‌شد زمانی بود که دیگر فایده‌ای در پی نداشت. دیگر از مد افتاده و قدیمی و بی اثر بود. دیگر دلم نمی‌خواستش!

خیلی از این چیزها در سرم است که حسرت داشتن به موقع آنها در دلم انبار شده! خیلی چیزها مثل: یک جعبه مداد رنگی 36تایی فلزی، مانتو پیچ اسکن گلدار، مداد جادویی سر عروسکی، کوله‌پشتی عروسکی، عروسک باربی(که هیچ وقت بهش نرسیدم)، پیراهن کاغذی سه دامنی، دامن کش‌پهن، چادر خانه بازی، پالتوی عروسکی، اسکیت، دوچرخه، کیف قرمز زیربغلی(این یکی خیلی برایم مهم بود چون مادر بزرگم یکی برای دختر عمویم خرید یکی برای ایرن، اما من این وسط در نقش چغندر چیزی نگرفتم)، دامن شلواری کوتاه، مانتوی کمربندی دو چاک، یک اتاق خواب جدا برای خودم، کامپیوتر، و آن قدر چیزهای دیگر که فکرش را نمی توانید بکنید.

می توانی به این لیست بخندی! بیشتر این چیزها را بعدا مامان برایم خرید اما دیگر مزه نداشت. زمانی که سپیده از تهران می آمد و با هزار و یک چیزش پز می داد، آن موقع مزه داشت که بخری، نه این که دیگر از مد افتاده بود و همه داشتند.

البته این لیست دوران کودکی بود. هرچه بزرگ تر شدم این لیست هم قد کشید. مثلا لیست دوران راهنمایی و دبیرستانم که دیگر شاهکار بود:

روسری ساتن، پیراهن بلند ماکسی، دامن midi، شینیون هندی، ناخن مصنوعی، کیف مخمل، شکم صاف و تورفته(به این یکی اصلا نرسیدم)، پراید، میز تحریر، دوست پسر، کیف آرایش، رستوران سلف سرویس، گوشواره هندی، دستگاه ویدیو، آل استار، تخت ننویی، سوتین دکولته، مایو دو تیکه، دماغ صاف و سربالا!

باز هم می توانی بخندی! اما باور کن این چیزها برایم خیلی مهم بود و رسیدن به آنها سخت!

آن قدر خواستم و نرسیدم که خواستن را فراموش کردم! شروع کردم به خلق دنیایی سراسر دلخواه با هرآنچه که آرزو می کردم! بزرگ شدم و از نوجوانی به جوانی بی‌مصرفم رسیدم! دیگر لیستی وجود نداشت! دیگر آرزوی من و خانواده‌ام خیلی کوچک‌تر بود! بگذریم.....

امروز تنها دو چیز می خواهم: یک عالمه کتاب در یک جایی دنج و خالی از آدمیزاد! دیگر فریب پز و قر و اطوار فلانی و بهمانی را خوردن مسخره است!

دیگر کسی نمی‌تواند مرا با خانه و ماشین و هزار و یک چیزش عذاب دهد. حال می‌بینم که داشتن و نداشتن لیست‌های بلندبالایم اثری در زندگی ام نداشته اما جای خالی‌اش در روانم باقی مانده است!

مثل یک قورباغه، مثل یک دوزیست، خونسرد و سازش‌پذیر شده‌ام! مثل یک سمندر!


پی‌نوشت: در تمام دوران زندگی‌ام تنها چیزی که همیشه داشته‌ام و به آن رسیده‌ام لذت خواندن کتاب بوده است.

نظرات 1 + ارسال نظر
میرزا قلیدون سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:56 ق.ظ http://qoleydoon.blogspot.com

لایک فراوان به آرزوهات در حال حاضر، دقیقا حرف دلمو زدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد