آشنا شدند
گونه هایم
با سردی خاک
و
حادثه ی تصویرش
در اریب چشمانم
فسرد.
مذاب دیدگانم را
وارونه وار
چونان قندیل سحرگاهی در کوهستان
حس نمی کردم؛
قدرت تنم را
از بس که سرم سنگین بود!
در گلوگاهی که نبود
صدایم گره خورده زندانی بود
و سوسوی باد
در گوش من
می وزید
و می رقصاند
تکه پاره های جامه ام را.
آماده تدفینم!
گویی شبنم های سحرگاهیسپیدی ترسناک چهره ام را
بدرقه کرده است
اماجسدم هنوز
بر لجاجت خاک
منتظر است
نگاه کن
گره ی دستانم دیگر گشودنی نیست
نگاه کنبه بی حرکتی تمامی صخره های سرسخت زمین
خوابیده ام بر خاک
درتنهایی گزنده صبحگاهان گورستان!
آخ که چه کردی با این پستت