لمیده بر نیمکت زنگ خورده ی آهنین
در انتظار
خیره به دورها
پریشان گیسویش ریخته تا درگاه شانه ها
تابش نیزه وار خورشید بر مغز
عرق سرشار و ریزان و جوشان
***
«نشسته بر نیمکتی چوبی
در میان گستره ی سبز علف
پهنای دامنش
مادرانه علف ها را می نواخت
چشمانش آبی بود و عمیق
و صدایش
رویای خیس یک بهار بارانی
نفس هایش...
دست هایش...
پیکره اش...
آرام از برم می گذرد»
***
بانوان سپیدپوش
لرزان
دستانش را گره زده
زیر تابش عمیق خورشید
می برندش.
در آسایشگاه
روز گرمی بود.