سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

دیشب برای چندمین بار هامون را دیدم. فیلمی که با هر بار دیدنش پرسش‌های زیادی در سرم شکل می‌گیرد. فیلمی که جزء بهترین‌های سینمای ایران است و این وزن و ارزشش را مدیون نگاه خاص مهرجویی به جهان و بازی بی اندازه خوب شکیبایی و فرهی است. اما دیشب با دیدنش دلم حسابی گرفت. زمانی که هامون را از آب می‌گیرند و او به دنیا بازمی‌گردد و صدای تنفس سخت و دردناکش روی تیتراژ پایانی پخش می‌شود، قلبم حسابی فشرده شد. حسابی گریه کردم. این بار مهرجویی دیگر کارگردان کاربلدی نبود که دل تماشاگر را ببرد. این بار او ظالم بود. دیکتاتوری که امر می‌کرد قهرمانش به دنیا بازگردد با این که می‌دانست هیچ امیدی هیچ فراری وجود ندارد. تنها برای این که به هامون و به من ثابت کند که معجزه هنوز وجود دارد. این که از دنیای فرشتگان به زندگی کثیف خود برگردی نمی‌دانم که معجزه است یا نه، اما می‌دانم که بازگشت هامون هیچ نتیجه‌ای ندارد. نه امیدی، نه عشقی، نه ایمانی... تنها یک مشت خاطرات سیاه و سفید کودکی و علی عابدینی و زندگی از دست رفته گذشته مانده است که به هیچ کار نمی‌آید. ای کاش هامون می‌مرد و در دنیای فرشتگان غرق می‌شد. ای کاش به دنیا نمی‌آمد تا باز هم چرخه باطل زندگی را زندگی کند!

نظرات 2 + ارسال نظر
تب40درجه چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:36 ب.ظ

من به جز قصه فیلم
غرق حمید هامون میشم
خسرو شکیبایی با اون کت وشونه ی مچاله شده
ساک وسایلش و...
بدجوری آتیش به جونم میزنه .
میدونی چرا؟
حسی هستش که یک مرد توی قالب اون میتونه قراربگیره
ومن هربار که هامون رو میبینم
حمید قالب تنم میشه.

اگر شکیبایی نبود فیلم ناقص می شد! وقتی می بینیمش حس می کنم که واقعا خود منم با این که مرد نیستم اما می تونم بفهممش و حسش کنم

میرزا قلیدون پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:09 ب.ظ http://qoleydoon.blogspot.com

خیلی باهات موافقم. کاش بر نمی گشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد