در ایستگاه میلرزم
صدای ممتد اسرافیلیاش
در گوشم
و انگار که پاییز است
در هجمه بادهای سرد بیپناهی!
انگار ریسمان مهرههایم
به دست توست
که میکشیاش و من میلرزم!
انگار تو نیستی که همگام قطاری
این منم که در آستان رفتنم!
و ایستگاه کانون زلزله است:
بر پای خود بند نمیشوم
و شوکهای هول قیامت در من بیدارند
و قطار به راه افتاده است
تکهتکهام همراهش
و همچنان در آغوش هوا میگریم!
پ.ن: این را برای ایرن نوشتهام وقتی که خواندم از رفتن دوستان جانیاش چه حالی داشته است! دلم برایت تنگ شده هم تو و هم بادهای بنفش تیرهات!
خوش به حال ایرن!
قشنگ بود مریم جان-
متناسب با خود ایرن-