«جاده» تمام شده و از این به بعد هر گاه که به جاده فکر کنم تنها به یک راه خاکستر زده سوخته خالی از انسان میرسم. جاده تصورم را از سفر تغییر داده! از داستان جادهای هم همین طور. سراسر رمان بسان یک جاده است که گویی بندبندش را کپی کرده و تکرار کردهاند اما به تو حس تکرار دست نمیدهد. اتفاق خیلی خاصی قرار نیست که پیش آید اما اتفاق بزرگ افتاده است! زمین در شرف نابودی است و بازمانده انسانها دیگر به زمانهای پیش از این اتفاق نامعلوم شباهتی ندارند. نویسنده هوشمندانه این اتفاق را شرح نمیدهد تا محور اصلی داستان این جاده لعنتی تمامنشدنی باشد. جاده مرا در هم ریخته و نظم ذهنیام را آشفته کرده است.
- جایی از داستان مرد ـ قهرمان قصه ـ به خاطر آشفتگیاش دست بر سر میگذارد و از هقهق گریه به زانو درمیآید. اینجا را که خواندم از درون ضجه میزدم.
- جاده ی داستان بی شباهت به مسیر زندگی ما نیست! سراسر سوختگی، بیآبی، گرسنگی، بیاعتمادی، بی هویتی، و خیلی بی....های دیگر! اما شگفت این است که ما نیز چون پدر قصه اعتماد و امید خود را از دست نمیدهیم و با بهانههای کوچک خود این مصیبت تمامنشدنی را اندکی قابل تحمل میسازیم.
«جاده» اثر کرمک مکارتی ترجمه حسین نوشآذر انتشارات مروارید
تعبییییراتتون زیبا
بود از جاااااااده
ممنووون بانو
یاحق...
یاد جلسومینا وفیلم جاده فدریکو فلینی بخیر!
خیلی خوب توصیف کردید واقعا اشکال از نگا ههای بیماره ولی خوب به هر حال ماهم در جامعه بیماری زندگی میکنیم
به خصوص با این حرفتون موافقم که بار داری و بچه اوردن یک توانایی است نه ضعف و توانایی بزرگی هم هست
با تمام حرفات موافقم به جز اون بخشی که گفتی ایرادی نداره یه زن چاق مانتوی تنگ بپوشه چون اولن صحنه خیلی زشت و زننده ای هست دومن تحریک کننده است وقتی نه هیچ زیبایی ای داره و دردسر هم درست میکنه چه لزومی داره که همچین لباس تنگی رو بپوشن تازه فکر هم میکنند که چقدر خوش تیپ و احیانن با کلاس هستند. اتفاقن خیلی دلم میخواد که هدف این زنها از اینجور لباس پوشیدن رو بدونم.
موفق باشی