شاعر کودکی پریشانش را درسطرهای گم و گور و لغلغه های ناسازش گذرانـد؛
بلوغی سبز در پیش بود! به دانایی خویش قایق شعرش می لنگید. از سطرها و جمله ها فعل و فاعل را می دزدید و خویش را مفعولی می دید اسیر سرپنجه سرنوشت!
جوانی اش را در دود سیگاری نرم و روان به ناف آسمان می بست و خویش را تنها مسافر کهکشان می پنداشت _ مسافری کوچک از سیاره ای یک نفره_ سوار بر اسب رام سرنوشت!
میان سالی را اندوه وترس در میان گرفت و شاعر دیده از حقایق فروشست و انسان گشت چه فرودی از دل ستارگان!
هنگامه ی پیرسالی شاعر لب فروبسته بود از هذیان هایش از یاد برده بود عصیان تلخ خویش را و زبان را یک باره به زباله ها بخشیده بود! شاعر مرده بود!
|