گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

وقتی گفت که شرمنده دیگر گل نداشتیم تو را از درجه 2 آفریدیم خیلی موضوع را جدی نگرفتم. گفتم ای بابا چه فرقی دارد؟ مگر دستگاه آفرینش هم مثل طبقه بندی هندی هاست که ما نجس باشیم و الباقی برتر و پاک. این شد که بی هیچ اعتراضی راه افتادم و آمدم. وقتی چند صباحی در این کره خاکی سر کردم تازه فهمیدم ای دل غافل! ما چقدر با بقیه فرق داریم. گل درجه 2 یعنی گل بدشانسی و بدبختی! بدبیاری! یعنی انگار از خاک جهنم ما را سرشتند. تازه فهمیدم که خداوند عالمیان چه کلاه گشادی سر ما گذاشته و ما خبر نداریم. از همین اندک مغز کار گذاشته در کله‌مان کمک گرفتیم تا راهی بجوییم و حق خویش از پروردگار بستانیم. دو راه به نظرمان رسید:

1- تا روز قیامت صبر کنیم و آنجا یقه اش را بگیریم، که دیدیم ای بابا! روز محشر خر تو خره! دیگه خدا تو اون روز جوابگو نیست.

2- همین حالا برخیزیم و  برویم در خانه‌شان و حق خواهی کنیم.

در این حیص و بیص، که کله ما هم بوی خورش خوشمزه قرمه سبزی گرفته بود، یک بابایی به اسم عبدالکریم پیدا شد که ای جماعت! چه نشسته‌اید که در خانه خدا را باز کرده‌اند و هر کس بخواهد بدون وحی و کتاب و پیامبر هم می تواند به دیدارش بشتابد! ما هم این را شنیدیم و گفتیم ای ول بابا! خدا بار عام داده و ما نمی دانستیم. این شد که تصمیم گرفتیم برویم.

همین جور با یک کوله بار سبک راه افتادیم.رسیدیم در خانه خدا. یک جایی توی یک بیابان بی آب و علف یک باغ مانندی بود که یک در چوبی پوسیده داشت. نزدیک در ایستادم و گفتم حالا که بروم در بزنم اگر گفتند کی هستی؟ چه جواب دهم! در همین اثنا علی آقای خودمان را دیدم  که داشت با دو سه تا مداح اهل بیت و یک اسب لنگ به معراج می رفت. گفتم این شد یک چیزی! ما با همین سید اولاد پیغمبر می رویم که یک دفعه شیطان پس کله ام زد که اگر یقه حضرت را به خاطر قتل های زنجیره ای یا خردادی ها یا چه می دونم کارهای محمود جون گرفتند ما چگونه ثابت کنیم که ما با این ها نیستیم. از بدشانسی عسگری ها ما را بیندازند تو چاه ویل! کی ما راد ر می آورد؟ خواهرمان که دیسک کمر دارند! دادشمان که کنکور دارند! مادرمان که آرتروز دارند! بابامون که کلاً چیزی نداره! نه با این جماعت هم سفر شدن درست نیست.

گذاشتیم علی آقا و دار و دسته شان بروند و بعد ما راهی شدیم.

دربان درگاه الهی گفت: کارت چیه؟

- اومدم برای شکایت و احقاق حقم!

- حقت؟

- خدا روز اول گفت که گل تموم شد از درجه 2 زدیم. ما هم فکر کردیم مثل پلاستیک مواد 2 می‌مونه که فقط استحکامش کمتره! چه می دونستیم که کلاً گل بدبختی و بدشانسیه! این یعنی فریب در معامله!

- [با پوزخند] اول برو بایگانی پرونده ت را دربیارن بعد یک نوبت بهت می دیم!

ما هم راه افتادیم به سوی بایگانی. در زدیم و رفتیم داخل. چشمتان روز بد نبیند. صد رحمت به بایگانی و دبیرخانه خودمان در دانشگاه ازاد اسلامی. خر تو خر وشیر تو شیری بود بیا و ببین. هزاران پرونده پاره و پوره روی پیشخوان افتاده بود و چند فرشته اون وسط نشسته بودند و کاهو سکنجبین می خوردند. آب دهان را قورت دادیم و رفتیم جلو!

- اوهوم. ببخشید! پرونده ام را می خواستم.

- اسمت؟

- مریم عسگری فرزند... ش.ش.... و ....

دیدم هرهر می خندند

- تو از عسگری ها هستی؟

- بله!

- اراک...

- بله چطور!

والا پریروز لوله ترکید پرونده تو و آبا و اجدادت را آب برد!

ـ چی؟ (با خودم: مگه سریال فرار از زندانه؟)

یکی از فرشته ها یک تکه کاغذ آب رفته و چروک آورد و گفت:

- همین مونده! چند تا دروغ و یک سری غیبت و تهمت و چند تایی زیرآبی و...

- پس تکلیف کارهای خوب چی؟

- مدرکی داری؟

- خوب شما باید داشته باشی!

فرشته لب ها رو جمع کرد و شانه ای بالا انداخت.

برای امتحان صدایم را بالاتر بردم:

- مگه عصر حجره که پرونده هاتون کاغذیه! یک اسکنر بخرین و همه رو الکترونیکی کنین! پس اینترنت برای چیه؟ همه رو آنلاین کنین!

ناگهان دیدم که دربان آمد و ما را بیرون کرد. گفتم من این همه راه رو نیومدم که بی جواب برگردم. سر من کلاه رفته. نامه اعمالم آب شده! این چه وضعیه! این خدای شما از کامپیوترش چه استفاده ای کرده؟ نکنه همش نشسته و عکس پری و حوری دیده!

در این بحبوحه یکی آمد و گفت خدا دلش سوخته بیا بهت یک وقت بدم شاید کارت درست شد!

با خودم گفتم: دلش سوخته یا ترسیده پای فیلم و بلوتوث و اینها بیاد وسط؟

خلاصه طرف ما را برد توی یک اتاقی و گفت: سال 1560 هجری شمسی روز اول فروردین یک وقت خالی هست!

گفتم مگه خدا جراحه یا دندان پزشک؟ مشاوره روانشناس یا رییس جمهور! ای بابا! خداست دیگه! تا سال 1500 ه .ش که ما پوسیدیم تو خاک!

گفت: همین که گفتم! معمولا کسی رو نمی بینن! اصلا کی به تو گفته که می تونی راحت بیایی و ملاقاتش کنی؟

- عبدالکریم!

- [با زهرخند] اون تبعیدیه؟

- بله! همون!

ـ برو پی کارت خواهر! اون اگه بیل زن بود که الان تو خارج سیر نمی کرد! یک ملاقات می گرفت و ریشه این ها رو می زد!

خلاصه این همه معطل شدیم  و آخرش دست از پا دراز تر برگشتیم. با همین گل درجه 2.

فقط آمدنی، سر راه توی همون تکه کاغذ پرونده نوشتم: حداقل برای خودت یک پیج توی fb باز کن!  تا لایک خورش رو ببینی! ملت که مسخره تو نیستند. یک وب بزن ببین چند تا کامنت برات می ذارن! فکر کردی زرنگی!

کاغذ رو تا زدم و انداختم توی صندوق پیشنهادات!