یک روز آفتابی

ببین ردیف گنجشک ها را  

بر روی موج لرزان صدایم 

که چه باوقار 

نشسته اند 

و نگاه تو 

آن فاجعه‌ای است  

که پروازشان خواهد داد. 

 

حجم خالی پیراهنم 

بی خیال و شاد 

روی طناب رخت 

تاب می‌خورد . 

 

و خنده‌هایم 

زاده‌ی چنین روزی است 

دریایی و نوشین. 

 

چادر گرم آفتاب 

سایه‌سار خنده‌های من 

و امروز 

ثانیه‌ها 

مهربانانه با من 

راه می‌سپارند. 

 

کاش روز آخرم نبود!