به انعکاس خود می نگرم در کرانهی آخرین آینهی این خانه پشتْخمیدهی پیری بازمانده از انتهای قرون قصهگوی درختان حیاط بنبستش این فرزندان خاکی چوبین . اینک سریر شاهانهی من است لایلای صندلی غمگینم این منم با لبانی پوسیده از قصه با چشمانی تیره از بسیار دیدن بسیار بوسیدن وزن نفسگیر زندگی صدسال بر دوشم. این منم پیرْمعلم کفتران خانهام نشسته در حصین سرد معبد هجرت بی هیچ رنگی بی هیچ تابی. به یاد بیاور مرا من، مادربزرگ برفی این خانه که تا گور با من است سردی خالی صندلی چوبی غمگینی که بی وزن و رها در آفتاب مردادی روبهروی من تاب میخورد. |