و لیلا دختری که دیگر نیست!

اسمش لیلا بود. دختری لاغراندام با چشم‌های بسیار درشت و صورتی کشیده. فکر می‌کنم که کلاس پنجم ابتدایی بودم. مادربزرگم تازه مرده بود. یعنی خیلی وقت بود که شبیه مرده‌ها شده بود اما در یک روز پاییزی بعد از کلی جان کندن و خرخر کردن بالاخره تسلیم بیماری شد و درگذشت و همه ما را راحت کرد. البته داستان مرگ او خود قصه‌ای مفصل است. همین روزها بود که لیلا تازه به کلاس ما آمده بود. من با دو خواهر دوقلو دوست بودم که تا سالیان سال این دوستی ادامه پیدا کرد. فرنوش و مهرنوش! یک روز زنگ تفریح لیلا با خودش کلی خوراکی آورد و بین من و فرنوش و مهرنوش تقسیم کرد و با این کار به ما رشوه داد تا با او دوست شویم. ظهر به خانه رفتم و به مادرم گفتم که امروز یک دختری به اسم لیلا به کلاس ما آمده و اتفاقاً خانه‌اش نزدیک ماست. مادرم پرسید فامیلیش چیه؟ من گفتم: ش...! مادرم مثل برق از جا پرید و گفت: لازم نکرده باهاش دوست باشی! فردا رفتی محلش نمی‌ذاری! من مثل سگ از مادرم می‌ترسیدم و می‌دانستم که مادرم از آن مادرهای بی‌سوادی نیست که به مدرسه نیاید و احوال مرا نپرسد. البته بی‌سواد بود اما کودن نبود. فردای آن روز به مدرسه رفتم و به لیلا گفتم که دیگر با او دوست نیستم. همین موقع فرنوش آمد و گفت: لیلا نمی‌تونم باهات دوست باشم. مادرم دعوام کرده. لیلا گریه نکرد(اگر من بودم حسابی اشک می‌ریختم) فقط پرسید: چرا؟ فرنوش گفت: به خاطر برادرت و... . من نمی‌دانستم برادر لیلا یا پسرعموی او چکاره است. فرنوش بعدا گفت که پسر عمویش را به خاطر قاچاق مواد اعدام کرده‌اند و برادرش هم لات کوچه است و خلاصه خانواده‌اش آبروی یک محله‌اند! ما با لیلا قهر کردیم اما هنوز آهنگ کلماتش در گوشم می‌زند: کارهای اونا به من مربوط نیست!

گر این‌ها را می‌نویسم نه این که بگویم که او دختربچه فوق‌العاده‌ای بود یا چنین بود و چنان بود! اتفاقا کلی حرف بد و رکیک در همان یک روز به ما یاد داد که البته از جهتی خدا خیرش بدهد که دیگر نمی‌دهد. این قصه خیلی ارزش نداشت برای تعریف کردن اگر دو سال پیش اعلامیه فوتش را نمی‌دیدم. دختری هم‌سن من با یک سرگذشت تلخ و احمقانه. مادرم تعریف کرد که مادرش بعد از مرگ شوهرش اینها را (بچه‌هایش) را با کارِ خانه مردم بزرگ کرده اما پسرهایش که چیزی نشدند. فقط دخترش لیلا دانشگاه درس خوانده آن هم چه درس خواندنی! با ماهی پنج هزار تومن در اهواز شیمی خوانده بود و به اراک برگشته بود و مثل همه ما عاطل و باطل دنبال کار می‌گشت. از درد بیکاری شوهر کرده بود به یک خانواده پولدار که البته جای خوشبختی نبود که شوهرش چشم‌چران قهاری بود و لیلا را آزار می‌داد و سرکوفت خانواده‌اش را مدام به سرش می‌زد. سال بعد لیلا از یک پادرد عجیب خانه‌نشین شد و خیلی بعد معلوم شد که سرطان استخوان دارد. شوهرش او را به خانه مادرش آورد و گفت دخترتان از اول مریض بوده و رفت. لیلا خیلی زود مرد. تنها خوبی‌اش این بود که بچه‌ای نداشت. خوب نه من و نه فرنوش و نه دیگران سرنوشت خیلی بهتری پیدا نکردیم اما باز هم به فلاکت او نیفتادیم.

این قصه ارزش تعریف کردن نداشت اگر با دیدن آگهی فوتش، روز هزار بار به خود لعنت نمی‌فرستادم که چرا این قدر بچه‌‌ننه احمقی بودم و دل یک دختر را شکستم. واقعا به او چه ارتباطی داشت اگر برادرش یا فامیلش، آدم‌های بهتری نبودند! او که خود قربانی تولد در چنین محله و خانه و قوم و خویشی بود چرا باید تاوان می‌داد! تاوانی که بسیار سخت بود و مصیبتی که تنها در از دست دادن دوستی‌های بی‌ارزش بچگی نبود که در تمام زندگی‌اش در تعقیب او بود و شکارش کرد.