در ایستگاه میلرزم صدای ممتد اسرافیلیاش در گوشم و انگار که پاییز است در هجمه بادهای سرد بیپناهی! انگار ریسمان مهرههایم به دست توست که میکشیاش و من میلرزم! انگار تو نیستی که همگام قطاری این منم که در آستان رفتنم! و ایستگاه کانون زلزله است: بر پای خود بند نمیشوم و شوکهای هول قیامت در من بیدارند و قطار به راه افتاده است تکهتکهام همراهش و همچنان در آغوش هوا میگریم!
پ.ن: این را برای ایرن نوشتهام وقتی که خواندم از رفتن دوستان جانیاش چه حالی داشته است! دلم برایت تنگ شده هم تو و هم بادهای بنفش تیرهات!
|