غروب آبان

هیچ باکت نباشد عزیز!

اشک‌هایم زنجیر پای‌بند تو نیست

پیازهای پاییزی

سخت تندند!

هیچ باکت نباشد

که باران بام هاجر نیز

زندانی‌ات نمی‌کند!

بیا سپسِ واپسین جرعه‌ی گرم چای‌ عصرانه

خداحافظی کن

و اشک‌ها را به حال خود بگذار

که در بودن و نبودنت

یکسان می‌بارند!