در عصرگاه هنوز پاییز آن هنگام که نمانم غروب بر شانههایم مینشیند آن هنگام که هزاران صدای گمشده در سلولهای بی خون هوا میخوانند مرا در سینهکِش ویرانی مانند یک یادگار به بندبند سنگهای از حال رفتهی دیوار بدوز تا دمی آرام گیرم گویی که بخواهم از میان تنفس دندههای زخمیات در هیجان قلبت بتپم مرا به خود بدوز تا تجربه خونین یک همآغوشی را دوباره زندگی کنیم!
|