من از شلوغی بیزارم، از غوغابازار و هنگامه و همهمه! و باشگاه همان جایی است که در یک وسعت کوچک به اندازه دو فرش 12 متری قرمز، 50 نفر در هم می‏لولند. دستانشان به دهانم می‏خورد و آرنجم به شکمشان! من بین این 50 تا یک دهاتی تمام عیارم! نه ست ورزشی ام آدیداس است و نه رنگ موهایم یخی! نه شینیون دارم و نه بدل‏های مکش مرگ ما! خدا خیرشان دهد این بانوان زیبا را که هر قدمی که بر می‏دارند به شیوه‏ای خاص در دست موها کرده و کله‏شان را تکان‏تکان می‏دهند. دست به کمر قری می‏دهند و آهی می‏کشند که ای وای! چقدر ورزش کرده‏ایم. اما امان از دل غافلشان که مردی مذکری کسی نیست که اطوارشان را بخرد. نگاه‏هایی تحقیرآمیز و مستانه که سرازیر می‏کنند به سوی ما! مایی که خسته و در هم شکسته از اداره به باشگاه رفته‏ایم با یک شلوار گرم‏کن قرمز عهد بوق و یک بلوز ساده صورتی! نه رنگ‏ها ست هم هستند و آرایشی به صورت داریم و نه خیلی چیزهای دیگر!
مربی‏مان شبیه شیرشاه است! موهای زرد و صورت زرد و یک عینک فلزی! قد بلند و هیکلی ورزیده! دو حرکت انجام می‏دهد و می‏پرسد: یاد گرفتید؟ سه نفر آن جلوها می‏گویند:OK ! بعد ما 45 تا خنگ دور خودمان می‏چرخیم و  مربی‏مان را عصبانی می‏کنیم. با عصبانیت قهر می‏کند و می‏رود و پاچه‏خواران عزیز به دنبالش! یک ساعت ورزش تمام می‏شود بی آن که قطره‏ای عرق ریخته باشم. به این شکم برآمده و باسن و پهلوهای پروپیمانم نگاه می‏کنم . اوضاع خراب است! اما باکیم نیست! سر راه یک کیلو شیرینی خامه‏ای می‏خرم و خودم را دلداری می‏دهم!

پ.ن: از باشگاه انصراف دادم. باید یا پیاده روی کنم یا با آن تردمیل مسخره ورزش کنم! حال رژیم گرفتن ندارم!