طرف ساعت پنج عصر زمانی که همه دانشگاه در خواب
فرو رفته از دفتر میزنم بیرون. آرام و بی دغدغه راه می افتم میان
بلوارهای شهرک دانشگاه. سکوت همه جا را پر کرده. نه بادی،نه نسیمی، نه
جنبشی! حتی یک برگ هم تکان نمی خورد. آسمان ابری است و انگار چند وجبی به
زمین نزدیک تر. دانشجویان رفته اند و همکاران گرامی خوابند یا در اتاقشان
یا در منزلشان! این جور موقع ها برای خودم یک بازیترتیب میدهم. به خودم
می گویم اینها واقعی نیست. این حیاط! این ساختمان ها! این ابرها!اینها
همه مدل هستند! ماکت! یا چیزی شبیه این. به خودم می گویم نمیشود اینها
واقعیباشد. نه پرندهای پر میزند و نه انسانی عبور می کند. به خودم می
گویم: به این تیرهای چراغ برق نگاه کن! چقدر کوچکند یا این نورافکن ها!
چقدر حقیرند! ساختمان ها، بلوارها،همه چیز کوچکند. به خصوص آن کوه روبه
روی دانشگاه که انگار یک تپه گل است یا این درختان که چقدر کوتاهند! نه
اینجا فقط یک ماکت است. یک نمونه و من میان این ماکت راه می روم و کشف
میک نم که چقدر بزرگ است. دنیایی است مثل روستای پت پستچی! در این
هنگام برای خودم دو نقش در نظر می گیرم: اول این که من هم یک آدمک کوکی
هستم و الکی این وسط می چرخم. اگر تصوراتم بر این پایه بچرخد شروع می کنم
مثل یک عروسک کوکی قیقاج رفتن. بی هیچ هدفی! راهم از وسط چمن ها می گیرم
و الکی حیاط را دور می زنم. حیف که آواز خواندن یادم رفته است. گاهی نیز
به خود می گویم من گالیورم! آمده ام وسط این نمونک کوچک تا دنیای آدم
کوچولوها را کشف کنم. خدا را چه دیدی شاید اهالی دهکده لی لی پوت از گوش
های پیدایشان شود و غافلگیرم کنند! این بازی حسابی به من می چسبد. آخر
وسط یک ماکت حالا خودت چه واقعی باشی یا کوکی دیگر زندگی معنا ندارد. تمام
غصه ها را بر باد می دهم و آرام به این تخیل ظریف می چسبم. فارغ از تمام
دنیا بازی می کنم. تا زمانی که به شهر می رسم. حقیقت زندگی با آن دندان
های کثیف زشتش، آن صورت گندیده کریهش روبه رویم است. آدم ها با یک دنیا
مصیبت از کنارم می گذرند و من تازه به یاد نکبت زندگی ام میافتم. به یاد
آن دو که در خانه ای پوشیده از سکوت مدفونند.به آن یکی که کیلومترها از
ما دور است و آن چهارمی که بیست هزار فرسنگ زیر دریاست! بازی سخت تمام می
شود اما نگران نیستم. این کله پر از بازی است! پر از خیال! پر ازدنیاهای
کشف نشده! |