شاعر

 

چشمانم رودی روان بود

زیر پرده ی سنگین مه

و استخوان‌هایم ترانه می خواندند

و سرما  هم چنان می نواخت.

               

در ترنم باد

می رقصیدند گیسوان ازجاکنده‌ام

و گام هایم ایستاده بودند.

ناامیدی بر سرم می‌بارید

سپید و سنگین

و آسمان می گریست

از نبود ترنم طلایی آفتاب

و اسرار دلش عریان بود.

 

در میانه حماسه ی مضحک شاعری

خمیده بودم

و هیچ نمی‌توانستم

به خاک بسپارم تنهایی را.

زنجیر حروف و واژه‌ها

می‌کوفت بر کاسه ی سنگین مغزم

و انگشتانم

خشکیده

ناتوان بودند از اسارت آنها

و خاطره‌ام

نمی‌توانست در خود بگنجاندشان

و فرار می کردند

و گریه‌هایم

سودی نداشت

در دشت بی حاصل گندم.

***

در دشت سبز گندم

از بی برفی بسیار

نمی توانی به یاد آری

اسطوره ی سپید یخبندان را

مگر... مگر...

نزدیک شوی به تندیسِ

طلاییِ

         شاعر

در میانه ی دشت

و ناگاهان بشنوی سرودهای

    یخ‌زده ی

حک شده بر باد را.

مکتوب

بر تمامی تن چروکیده اش

ترانه های گمشده ی برفی

و می‌اندیشی

که شاعر

نتوانست رها کند

با ریسمان ترانه‌ها

خود را

از دستان ممتد تنهایی

و تن به خاک نسپرده اش

دیوان سرودهایش گشتند.