خسته از صدای سکوت زجرآورت در هنگامهی این غوغا با دستانی چسبیده به تختهپارهها پیش می راندم تیغه ی طلایی خورشید نگاهت را نیمه می کرد و غوغای مگس ها هیچ سکوتت را بر نمی آشوبید. لرزان و بی امید بانگ برآوردم و تو حتی ناتوان از پلک زدن دل آشوبه ی موج ها بر نگاهت می رقصید و مات شده بودی بر این همه آب. حتی فوران پستان هایم را پاسخ نگفتی ! کجا به خاک بسپارمت کودکم که دیگر مرا زمینی نمانده است تویی با نگاه مات و ابدیت در آغوشم و منم لرزان و خیس و ترسیده در آغوش این سیلاب |