می پندارم که آن سوی افق راهی است که بگیرد لجن را از شانههایم. می پندارم که آخرین هجوم کلاغ ها مترسک اندامم را بر این خشک مزرعه ی ملعون بپراکند به زودی. می پندارم که این آخرین بار است که می نوازدم سیلی باد شمالی. من با دستان چوبی ام با گیسوان پراکنده و پریشانم لای لای یک پاییزم . سخت مگیر بر این عریانی که چوب را نوازشی اثر نیست. هر روز انتظاری است که از افق لرزان و سرابی این دشت فرشته ای معجزه وار مرا دوباره بیافریند: انسان ! می دانم فرداست این تولد آبی. هر روز گذرم اینجاست بر این مزرعه ی خشک و خالی گندم بر این خساست غریب آسمان. هر روز این آدمک چوبین گویی با باد می رقصد. گویی حفره های عمیق چشمانش خیره به دورهاست! گویند صدسالی است که اینجاست! |