توانم نیست!

توانم نیست که بازپس گیرم

دامن بلند سخن را از دستانم

تا اندکی

بیاسایی!


توانم نیست

که خیره وار

بسوزانمت

زیر باران آتشناک نگاهم


دستانم را

نخواهم توانست

بیاویزم

بر شانه‌هایت

حلقه وار

تا گوش هایم را

نفس هایت

موج وار

بیاراید


توانم این همه نیست

چرا که اسیرت گرفته اند

میان قلعه ای از چوب سیاه

روی آن دیوار.