زندگی آغاز شد
همچنان که من
آرام و بی آواز
پای دروازه طلایی تولد
تاب میخوردم
و حسادتم به کودکی بود
که خوابیده بود
در غلافی بافته از نور و نسیم
گویی که هیچ گاه
پای رفتن به دروازه را نداشت.