زن در اداره

حرفم که تمام شد، نفس آرامی کشیدم و گفتم: «البته منظور بدی نداشتم! می دونین که! خوب....! یعنی...» مدیر اداره به آرامی عینکش را جابه‌جا کرد و گفت: «ممنونم که در جریانم گذاشتین! بفرمایین!» اشک‌هایی را که به هزار ضرب و زور بیرون کشیده بودم پاک کردم و به آرامی بیرون آمدم و در را پشت سرم بستم.

توی اتاق رفیعی با مژده می خندیدند. بی خیال پشت کامپیوتر نشستم و خودم را مشغول کردم. تلفن زنگ زد. رفیعی جواب داد: «سلام آقای مدیر! البته! بله! حتماً!» سپس رو کرد به مژده و گفت: «مژی جون! مدیر کارت داره!» مژده یکه خورد. بلند شد و در حالی که پای کوتاه‌ترش را دنبال خود می‌کشید، بیرون رفت. رفیعی رو کرد به من و گفت: «چه خبره؟» گفتم: «چه می دونم!»

مدتی گذشت. من و رفیعی سربه‌سر آبدارچی اداره می‌گذاشتیم و می‌خندیدیم. مخصوصاً به کلاه پشمی روی سرش. مژده داخل اتاق شد. چشمهایش خیس‌خیس بودند. بینی کوچکش که همیشه حسادتم را برمی‌انگیخت، قرمز بود. رفت طرف میزش و کیفش را برداشت. از جا بلند شدم و گفتم: «مژی جون! چیزی شده؟» گفت: «نه! هیچی! .... اخراج شدم!» بغضش ترکید. به رفیعی نگاه کردم. با بی‌اعتنایی لب‌هایش را جمع کرده بود. مژده لنگان و گریان بیرون رفت. به پنجره تکیه دادم. همان شده بود که می خواستم.