مرشد و مارگریتا

هم چنان دهانم باز مانده است. لحظه ای سیلاب ویران کننده کتاب را از یاد نمی برم. مثل مغروقی که از میان خروارها کلمه و واژه خود را بیرون کشیده باشد. در حیرت اینم که کتاب با من چه کرده است! تمامی ایده ها و باورها را سوزانده و خاکستر کرده و حالا باید دوباره برای خود تخته سنگی چیزی پیدا کنم و سر بی مغزم را بر آن بکوبم. 

زمانی که مرشد و مارگریتا تمام شد تمام احساسم این بود که ای کاش به جای این دو، من بودم که می مردم و با ابلیس سفر می کردم. از این مطئمنم که نویسنده کتاب، خود، خداوند است. کسی که توانسته شیطان را به من بباوراند و مرا شیفته او کند حتما آفریدگاری، خدایی، چیزی است. من که شیطان را به همراه خدایش و هزاران فرشته و پیامبر دیگر به دیار عدم فرستاده بودم و در این شکی نبود که همه اینها زاییده خیالی بیمار است، اکنون دلم می خواهد شیطان، کسی مثل ولند وجود داشته باشد و ناگهان پیدا شود . ابلیس و همراهانش مرا شیفته خود کردند هراندازه که از مرشد بی دست و پای روانی ضعیف و... بیزار شدم همان قدر به ابلیس عاشق شدم: ابلیسی خاکستری، نه چندان سیاه و سیاهکار و نه چندان خبیث. 

بولگاکف حقیقتا از خود خدا تواناتر است. اگر او شیطان را موجودی یک طرفه و بدذات معرفی کرده، نویسنده ما به راحتی شیطان را دارای احساس و زوایای پنهان روحی و شخصیتی نشان داده است.  

این احساس ناب و قشنگ را مدیون ایرن هستم! او که کتاب را معرفی کرده و به من داده تا بخوانم! او که می تواند خود مثل بولگاکف یک خدا باشد!