آرزویم بود که در بدر، هنگام بار گرفتن آن ماه مهتابی بر چار پای چوبی صندلی ام تکیه زنم و دسته ی به هم بافته ی ریسمان را با نوازشی کوچک و سرد آویز گردنم کنم افسوس! که در غوغای بدر نیمه شبان، گردنم هدیه ای نبود به زرباف زمخت یک طناب طعمه ای بود برای یک گرگ نمای خون آشام! |