چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم...

چنان از کرده خویش شرم خوارم که گویی من نیز در این فضاحت مجسم نقشی داشته ام که البته حتما داشته ام. هیچ نمی خواهم که سلسله جنبان روشنفکری باشم یا اطوار آدمی خاص را تکرار کنم اما چنان از خویش خجلت زده ام که نپرس! 

با خویش می اندیشم من نه من نوعی، که کسی مثل من، مریم، چگونه می تواند اراجیف و اباطیلی مانند بمب خنده را ببیند؟ به کجا رسیده ام؟ هنگام دیدنش مرزی میان طنز و لودگی درباری نمی دیدم. هیچ توجیهی پذیرفته نیست. به مدیری و گروه خاصش کاری ندارم. به عقاید و اندیشه شان که به تمسخر گرفتن دیگران است و نه طنز، کاری ندارم. با خود کار دارم. با مریمی که تا به حال دیگران را به ابتذالشان سرزنش می کرده و گذشتی نیز نداشته است. دیدن من و دیدن دیگران، آیا تاییدیه ای نیست بر کار اینان. کسی مثل مدیری و گروهش، تمامی تفریحات مجاز و ممنوع را بر خویش روا و حلال می دارند و هر چه بکنند در پس شهرت نازک و تردشان پنهان است. پس چرا نباید ماهواره دید؟ چرا باید به شش هفت کانال بی مایه تلویزیون دولتی بسنده کرد؟ آیا مهران نیز خود به این کانال ها بسنده کرده است؟ با چه جرأتی مردم را برای دیدن ماهواره شماتت می کند؟ گیریم که تمامی کانال های ماهواره ای مبتذل و  بی فرهنگ و بی وقار باشند؟ آیا قهوه تلخ، خود از وقار کافی برخوردار بوده که حتی تلویزیون نیز مجوز پخش آن را نداده است؟ ملاک مدیری کجاست؟ اگر صدا وسیما خوب است پس چرا خود از آن بیرون شده ؟ 

 گذشته از تمامی این ها بحث بر سرمدیری نیست که او نیز خواهان خویش را دارد و من را نیز قصد آن نیست که او و خواهانش را به سخره گیرم همان گونه که او ماهواره و خواهانش را به سخره ای زشت گرفته است. بحث سر من است. برای همین بر سر ایمان خویش می لرزم! جان مایه ای را که سی و یک سال در خود پرورده ام به کجا نهاده بودم که نه تنها مدیری را خریدم که تا پایان نیز نگاه کردم! 

شرمم باد که تمامی شعار و شعور خود را در کمتر از یک ساعت به باد داده ام!