دو انگشت لاغرش گیره شکوه دامنش بود و ترکه ظریف گیسوان طلایی به آرامی شانه ها را می نواخت. ما سه تن به روبه رویش خاموش و هراس زده و دیوارین لب دوخته مانند سه تندیس! این آزمونی دیگر از برای عاشق شناسی بود! - «هر که روایت کند اینک از نهفته بازار قلبش او را خواهم بوسید!» ما سه تن بی پروا در پروای بوسه او: - «از برای شما خواهم مرد!» - «ای تجسم یافته از زندگی ام، از مرگم، از هستی ام! بسیار دوستت میدارم!» و اینک من بودم در «نوبت عاشقی»: - ... صدایش مثل رشته ای از آوازهای کولی وار در گردنم می پیچید: - «بگو ای مرد مرا چگونه می بینی؟ چگونه می خواهی؟» و من در گلوگاه تنگ انتظار هیچ نمی توانستم گفت جز زمزمه ای: - «هیچ نمی دانم! » مثال خیزرانی سبز که در کمانکش باد شمالی بر بلندای خویش بلرزد او نیز از خشمی سرد و سوزان می لرزید. سخره سخت و سترگ رقیبانم گویی به نخ می کشید فقراتم را! ونجابت دروغینم در پساپس این نبرد دهشتناک رنگ باخته و عریان زوزه می کشید. ناله ام از قعر جهنمی تاریک: -«آری! اینک برای نوبت عاشقی دیر است!»
* برگرفته از نمایشنامه تاجر ونیزی- شکسپیر |