این عذاب سخت وجدان با من است. تمام این روزها حس می کنم که شاید آن طور که شاید و باید حال خواهر و برادرم را درک نمی کنم. نمی فهمم که چرا بیشتر روزها گرفته و گوشه نشینند و این خیلی عذاب آور است. نه توان درکش را دارم و نه توان تغییرش را... دلبخواهم این است که ای کاش مرا توانی بود که حداقل همدردی می کردم. اما من آدم همدردی نیستم. یاد نگرفتم که واژگان را مرهمی سازم بر دردهای دیگران. به هر حال خیلی دلم می خواست حداقل شانه ای بودم برای تو او و دیگران تا ثانیه ای بر من بگریید و سبک شوید! |