دلبخواهی برای ابلیس
می دانم که این احساسات ربطی به دموکراسی ندارند. این تخیلات فریبای ناموزون از شعار ما دور است. اما زمانی که دیوارهای خفقان سخت درهمم می فشرند تخیلی از نوع مارکی دوساد آغاز می شود. تصور کن که روزی که دیگر مجبور نیستی بپوشی و بپوشانی تنت را و خودت را و فکرت را. در این روز باید چه کرد؟ تکلیف من روشن نیست. اما حس خون ریختن عجیبی در من می جوشد. چقدر دلم می خواهد در این روز تمامی عزیزان ب*س*ی*ج*ی و س*پ*ا*ه*ی را به گور بفرستم. چقدر دلم می خواهد خروار خروار جنازه ببینم و این عادی نیست! چقدر می خواهم که با دستانم شال چند متریشان را طناب سازم و خفه کنمشان ! دلبخواه دیوانه واری است اما سخت شیرین و چسبناک! گویی تنها راه ما برای آرامش خون ریزی است و نه چیز دیگر. ملت ما را چه به دموکراسی؟!

آری این است سنت فرهنگی ما به جا مانده از اعصار و قرون بسیار که به دیرینگی آن می نازیم. آری به دیرینگی این میراث نهاده در ما که تنها کشتن و کشتار است! تاریخی سراسر خون و عرق و فریاد که یقینم این است که تا سالیان نیز همین خواهد بود.