تو را از غربت خودخواستهشان به در کشیدند گویی عروسکی را در خیمه شب بازی لباس پوشاندند. تو چکیدی از زندگی درهم تنیده ات و قطره ای باران شدی در مشت کثیفشان! از غروب سرد سرزمینت تا گرمای گلوله ای در گرماگرم عاشورایی نوین در این «دشت گریان» صدای فروخفته ما بودی و صدایت را به بند کشیده در شیشه ای رنگین فروختند! اینک شربتی سوزان از شهادتی دروغین و سخت ننگآلود از گندنای این شامبازار هزار رنگ میان تاول های گلوی تو جاری است! ای ژاله چکیده ای باران! مبادا آن روز را که تاب رذالت آوردن خوی و رسم ما گردد. چنین که یتیمانه میان چنگال های وحشی شان پیکر آزرمناکت به سوی گور روان است! |