کادوی نمکی و سی و دو سال گریه!

مامان گریه می کرد. درک نمی کردم و نمی کنم چرا؟ مثل وقتی دانشگاه قبول شدم. وقتی ایرن قبول شد. وقتی از تهران برگشت و ایرن رو گذاشته بود خوابگاه! مثل خیلی وقت های دیگه که من نمی فهمیدم چرا گریه می کنه؟ مخصوصا دیروز! وقتی حسابی غافلگیر شده بودم و باورم نمی شد که مامان بهم کادو بده! دیوان جواد مجابی که البته داداشی خریده بودش! هرچند دو روز قبلش از داداشی کادو گرفته بودم اما این یکی بوی اشک می داد مزه کتاب شور بود. من نمی تونستم آرومش کنم و خودم زدم زیر گریه! یاد وقتی افتادم که با ایرن رفته بودیم آرایشگاه! آرایشگر به ایرن می گفت: مثل عروس های دیگه گریه نکنی صورتت خراب شه! ایرن می گفت اگر کسی گریه اش بگیره من هم گریه می کنم! فکر کنم این یک مشکل خانوادگیه!