سی و دو: تولدت مبارک!

امسال نمی دانم که چرا همه یادشان مانده که تولدم است! سه کادوی غیرمنتظره- چند تماس تلفنی عجیب و یک عالم تبریک! تکلیف من روشن است. من دوست دارم و برایم مهم است که تولدم را تبریک بگویند. هدیه مهم نیست اما به یاد کسی ماندن مهم است. سی و دو سال پیش در حالی که لاغر و نیمه جان و در حال خفگی بودم از بطن مادرم که ۱۹ سال بیش نداشت به دنیا آمدم. ساعت ۶ عصر یک روز زمستانی که بسیار هم برای مادرم و من مصیبت بار بوده است. پدرم حضور نداشته و البته ثابت کرده است در این سی و دو سال که حضورش هیچ گاه پر رنگ نخواهد بود. مادرم در غربت یک شهرستان کوچک با مردمی عجیب دور از فرهنگ و تمدن پایتخت مرا به دنیا آورد. کودکی لاغر با وزنی حدود ۱۸۰۰ گرم که کبود و ضعیف و نزار بوده. نوزادی بی قرار و بسیار آزاردهنده چراکه چیزی نمی خورده و مرتب گریه می کرده! حال که سی و دو سال گذشته و من فلسفه این تولد را نفهمیده ام اما بسیار خوشحالم روز تولدم را تجربه می کنم. دیشب آسمان به من برف هدیه داد و صبح که برخاستم از خواب دیدم که شاخه ها بار گرفته اند و آسمان عجیب آبی است.

مریم جان! تولدت مبارک. هرچند که سی و دو دیگر رقم کمی نیست اما سن و سال ملاک و میزان هیچ چیزی نیست چراکه از اول هم چندان حس کودکی و نوجوانی و جوانی نداشته ام. همیشه بزرگ بوده ام و دیگر برایم عجیب نیست.