درد مانند ماری خشمگین در کمرگاهم می پیچید و ران هایم می خروشیدند و توان رفته بود از دستانم و سپیدی به چهره ام گریخته بود و تمامی شکمم در جهشی ناموفق به گلو هجوم می آورد و چه خوب که می شد بنشینم اندکی در کثافت بازاری که خیابان بود در تهوع خفه کننده ی گرما در یک ظهر تابستان عاجزانه می اندیشیدم کجاست فروشنده ای که در بساطش تنها یک دانه نوار بهداشتی باشد! |