میشنویم خشخش شکفتن زخمهای بسترمان را گندیدن این ملافهها معجزهی یهودای ماست.
چگونه میشود که تصویر پشت پنجره دیواری گردد و تو زندانی یک قاب بی رمق از باغ آینهها باشی
و من همسُرای عرعرهای پاییزی همآواز سکوتشان با آن لبهای دوختهام
در جعبهی زمان اسیر تکتک ثانیهها و زمان نمیگذرد محکوم به تعقیب عقربهها بهت زده تندیسی در میان چرکمُرد ملافهها خیره به آن قاب همیشه تکراری و بوی مرگ از بسترمان جاری است
سردتر از یخزدگی چای در لیوان رمق از ما رخت بربسته است و چه قدر جای ما در زندگی خالی است! |