سرشماری

هنوز در افق خالی‌ترین اتاق

تاریک و روشن است.

پری‌های نازک خیال

روان به سوی مهتابند

و از تمامی روزنه‌ها

عریانی پیداست.

 

کنار گره‌های کور و درهم قاب آینه

چون میخی در سنگ

ایستاده‌ام.

 

روز سرشماری!

انحنای یخین و لطیف و نرم تنشان

زیر دستانم می‌رقصند،

نفس گرم و عمیق دره‌ها

نمناک!

 

روز گاه‌شماری!

از یک تیر داغ قیرآلود

تا آخرین برف‌های شب قصه

چند فرسنگ است؟

 

تکرار هرروزه‌ی من است

این قصه‌بافی عبث

این هزارافسانه‌ی دریغ.

فردای کور گذشته را

در پای دروازه‌ی دوزخ

مثله کرده‌ام

از تکه‌های دلم

هیچ باقی نیست

روز سرشماری است! 

 

پی‌نوشت: 

زمانی که سی و یک ساله باشی هر روز سرشماری داری: موهای سفید، چروک‌های زیر چشم، آرزوهای‌ بربادرفته، ایده‌های پوسیده، شادی‌های کوچک، غم‌های ناچیز، زندگی‌ات مثل یک قهرمان نگذشته و معمولی‌تر از انسان عادی دیگری زندگی کرده‌ای، تمام رویای کودکی را قربانی آرزوهایی کرده‌ای که دست یافتن به آنها در سی و یک سالگی دیگر از تو دردی دوا نمی‌کند. به دست آوردن رویاهای بیست و یک سالگی در سی و یک سالگی مضحک است اما در این سرزمین داغ و جهنمی آرزوها را حداقل ده ساله به دست می‌آوری. این ها که گفتم از سر دل تنگی نیست بلکه تکرار هرروزه این هزارافسانه ی دریغ است.