روز کارگر...

سرمای صبح بهاری  

می سوزاند!  

کارگران 

قطار، ردیف خیابانند! 

خراب و خسته و خواب زده 

هریک را بر دوش است 

بیلی، کلنگی، کیسه ای! 

پف آلود و چرک و چروک 

لمیده بر کنار جوی کثیف خیابان در انتظار 

در انتظار کار، کار و کار! 

می هراسم از نگریستنشان 

از این نومیدی باران بهاری 

در انتظار کورسویی، شمعی شعله ای! 

هریک را شرمی در چین پیشانی پنهان 

هریک را سیگاری آتشی دودی در دهان 

استخوانی در گلو 

فریادی در نگاه! 

هریک را انتظاری بی پایان!