سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

1

من

فروتنانه در خیابان نگاه می‌کنم

که چگونه گستاخ بر من می‌تازند

صدای این همه هرزگی‌ها

در من می‌ریزد

من

فروتنانه

تنها نگاه می‌کنم!


2

دیگر سر به بیابان گذاشتنت را

سر در برف کردنت را

نمی‌خواهند

در کنج خانه تمرگیدن

و نمردنت

آرزوی ایشان است!


3

هیچ می‌توان در عمق آب‌های زیر برف

مدفون شد

چگونه بکوبد کلنگ پیر گورکن

بر یخ‌های آبی زمستانی

هیچ می‌توان در این سگ‌لرز بی‌آرام بادها

یک کاج، یک سرو، یک سرود

بر پای گورم کاشت؟

گویی که ترانه‌ای می‌خوانی

در عمق سرد و تاریک اتاق همیشه خواب

چون آخرین پری آب‌های دور

شیونت را پایان نیست

آری! دست‌هایم

گرمای دلداری ندارند

و صدایم تاریک است

اما این اشک‌ها...

آیا برای جاری شدنت

بسنده نیست؟

بیا به ورطه بیفتیم

در اوج و حضیض قافیه‌ها

بیا که صدایمان

هم‌آوازی خستگان است

در فالش تنهایی سکوت

بیا که دعوتیم

به عربده‌های حلقه‌ی چاه

بیا تسلیم برف‌های آبانی شویم....



در عصرگاه هنوز پاییز

آن هنگام که نمانم غروب بر شانه‌هایم می‌نشیند

آن هنگام که هزاران صدای گمشده

در سلول‌های بی خون هوا

می‌خوانند

مرا در سینه‌کِش ویرانی

مانند یک یادگار

به بندبند سنگ‌های از حال رفته‌ی دیوار بدوز

تا دمی

آرام گیرم

گویی که بخواهم

از میان تنفس دنده‌های زخمی‌ات

در هیجان قلبت بتپم

مرا به خود بدوز

تا تجربه خونین یک هم‌آغوشی را

دوباره زندگی کنیم!

غروب آبان

هیچ باکت نباشد عزیز!

اشک‌هایم زنجیر پای‌بند تو نیست

پیازهای پاییزی

سخت تندند!

هیچ باکت نباشد

که باران بام هاجر نیز

زندانی‌ات نمی‌کند!

بیا سپسِ واپسین جرعه‌ی گرم چای‌ عصرانه

خداحافظی کن

و اشک‌ها را به حال خود بگذار

که در بودن و نبودنت

یکسان می‌بارند!