نگاه نکن
چنین معصومانه و آرام
دیری است که میشناسمت.
چنین عاقل مآب مباش
که می دانم
دیری است اندیشهات را باختهای.
میدانم
در پس ِ هر روز ِ سخت ِ دیگری
هجرت می کنی
از آسمانها به خانهات
و قاهقاه خندهات
کابوسهای شبانهی ماست.
میدانم
چنین اثیری
و بی هیچ رحمی
ما را
به سخره می گیری
و تبسمت
نازکانه و ظریف
چون یک هلال ماه.
برابر این همه پرسش
تنها نگاه توست
خالی و پر از اندیشه
گولزنک افقهای دور
و حتی ناتوان از دیدن نزدیک.
این که میگویم و میشنوی
کفرانهای است
به پاس خساستی سخت
در آفرینش
آرزوهای
سادهی ما.
یک بار
تنها یک بار
قدم بگذار
بر این پست بی ارزش رویایی ات
بر این
زمین سرد
و خویش را
به دست باد بسپار
تا نوازشت کند
نغمههای بدآهنگ مخلوقات
به نرمی یک تازیانه!
تا بشنوی
تا ببینی
پروردگان خویش را.
بیا به زمین
بی هیچ ترسی
تو را نفرین نمی کنیم
ما، این عروسکان بازاری!
لمیده بود مهتاب
بر سطح لرزان و آبی آب
و آن سوتر
تو بودی
بر سنگی سخت پاشویهی حوض
و گونههایت می شکستند
در سایهی مهتابی آب.
این سو
به فاصلههای افق
نگاه خیرهی من بود بر تو
و می اندیشیدم:
آه اگر غرقه نبودند
قایقهای کاغذیام
همسفر اقیانوسی من میشدی
در این حوض بی کرانه
آّه اگر
کوچک نبودند
قایق های کاغذیام
میخفتم
در آغوش گرمت
شناور
در لرزش مواج آب
آه اگر
مشقهای سخت شب نبودند
این قایقهای کاغذی
با نمرههای صفر
میشکستم
مرز صفر آب را
آه اگر
قایقهای کاغذیام
بودند
اکنون
با تو
لمیده بودم
آن سوی حوض مهتابی
دیروز
دلم غبار گرفته بود
شنیده ام
که کودکی شیرین
چون گل قاصد پریده است
و جمجمه اش با او نیست
اوست مسافر کوچکی از زمین
بی هیچ آوازی، بی هیچ رویایی
چراکه در واپسین ِ بودنش
حجم خاکستری و لیز مغزش را
به جاده ای قیرین
هدیه داده است
پی نوشت:
دیروز شنیدم که امیرطاهای نه ماهه ، بچه ی یکی از همکاران، در تصادفی در راه مشهد کشته شد.
لمیده زیر لحافی گرم از رویا:
قدمزنان میان هجوم سبزی از چمن
قدمگاهم آسمان
بال فرشتگان بر شانههایم
و چشمانم
پنجره ی وهمناک سرزمینهای گمشده
ناگهان
سردی دستان هراس
مرا تاب می داد
چون آونگ
و هراس را نفس می کشیدم
و مرا می ربود
زلزله ای ناپیدا.
پلک هایم ، خسته از هم آغوشی.
و لختی و لرزش و لجاجت در اندامم
سر برآوردم
گویی
برآمده از عمق کوهستان
دزدانه و ترسیده
(سربرکشیده)
مثل طلوع ناقص خورشید
به شماره کردن نفس هایت
یک... دو... سه...
آرامشی نه دیرپا
بر من مستولی
و باز
سوار بر گرده ی رویا
بگو!
آیا تو نیز هم
شبانگاهان
دزدیده و ترسیده
نفس هایم را
شماره می کنی؟