سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

بازی سایه و نور

دوست دارم بازی سایه و نور را

در این اتوبوس مه گرفته زنگ خورده پریشان حال

در سایه:

لبان تو را می بوسم.

و در هرای نور:

دستان تو

سایبان چشمان من است!

جلاد

ای که ستودن از آن توست!

ای میاندار میدان مرگ!

ای جلاد!

اکنون، حالا، اینک

که چشمانمان گرم قصه های توست

ما را به دار بسپار!

مباد آن دم

که با صدای ناگهان یک ستاره در افق

خواب، این نوشین غزل صبحگاهان،

این اسارت آگاهی

از ما بگریزد و تو

در حلقه دستان به هم پیچیده مان

به خواب روی!

ای جلاد!

خرداد

خرداد را به تماشا بنشین

این موسم آزمون را

این همیشگی پیوستار سرد تاریخ در کشتن

ما را به تماشا بنشین

حلقه های بافته یک زنجیر

گرداگرد حوض نقاشی

لبالب از پرهای ارغوانی گنجشک های تابستان!

از خرداد برایم بدوز کفنی

اینک که رهسپارم

و این همه در من تکرار مکن

که اینک نه خردادست

بل که هنگامه سرد آذر ماه

در آستان کشتزار خشکیده زمستانی است

نفس بکش در این خونباره ی ترک خورده شهرم

تا بدانی

تا ببویی

و بر پوست تارتنک بسته ات

نقش بندد

این آشوبگاه خردادی!

تا خوب در جانت حک شود

که سرزمینم

تک ماه است

یگانه خرداد است!

 

 پشت بامیم. من و بابا روی تشک های خنکمان دراز کشیده ایم. مامان مثل همیشه نشسته و پاهای لاغرش را می جنباند. مثل همیشه عصبی است و انگشتان پایش را تکان می دهد و ساکت است. این را بعدا فهمیدم که حرکات دست و پایش چقدر بیش از حد معمول است. وقتی که زندگی حسابی ما را چلانده بود. من مثل دیوانه ها شده ام. گاهی به آسمان نگاهی می اندازم و یک باره با یک حرکت سرم را زیر پتوی پلنگی توسی رنگ قایم می کنم. بابا با تعجب می گوید: مریم! چی شده؟ من همان مریم شش ساله می گویم: از آسمون می ترسم. الان میاد رو سرمون.  

بابا می خندد و می گوید چی می گی! بعد دستش را به سمت آسمان دراز می کند و می گوید ببین چقدر دوره! دستم بهش نمی رسه! من به ستاره های پررنگ آسمان نگاه می کنم. اینجا، بالای شهر است. سال 64! نه دودی! نه دمی! آسمان تهران مثل الماس می درخشد. ناگهان صدای آژیر قرمز بلند می شود. من و بابا از جا می پریم. مامان با آن شکم گنده ی ورقلمبیده که ایرن در آن جا خوش کرده بلند می شود. ما مثل برق و باد آسمان را جا می گذاریم  و به پناهگاه می رویم. وناگهان این خاطره همیشگی می شود و در ذهنم جا خوش می کند. هنوز هم اگر به آسمان فکر کنم, ستاره های آن آسمان پیش چشمانم ظاهر می شوند. مثل یک رمز. دیگر هیچ وقت چنین آسمانی ندیده ام. آسمان اراک دلگیر و بغض آور است. تهران هم که آسمان ندارد.

مرشد و مارگریتا

هم چنان دهانم باز مانده است. لحظه ای سیلاب ویران کننده کتاب را از یاد نمی برم. مثل مغروقی که از میان خروارها کلمه و واژه خود را بیرون کشیده باشد. در حیرت اینم که کتاب با من چه کرده است! تمامی ایده ها و باورها را سوزانده و خاکستر کرده و حالا باید دوباره برای خود تخته سنگی چیزی پیدا کنم و سر بی مغزم را بر آن بکوبم. 

زمانی که مرشد و مارگریتا تمام شد تمام احساسم این بود که ای کاش به جای این دو، من بودم که می مردم و با ابلیس سفر می کردم. از این مطئمنم که نویسنده کتاب، خود، خداوند است. کسی که توانسته شیطان را به من بباوراند و مرا شیفته او کند حتما آفریدگاری، خدایی، چیزی است. من که شیطان را به همراه خدایش و هزاران فرشته و پیامبر دیگر به دیار عدم فرستاده بودم و در این شکی نبود که همه اینها زاییده خیالی بیمار است، اکنون دلم می خواهد شیطان، کسی مثل ولند وجود داشته باشد و ناگهان پیدا شود . ابلیس و همراهانش مرا شیفته خود کردند هراندازه که از مرشد بی دست و پای روانی ضعیف و... بیزار شدم همان قدر به ابلیس عاشق شدم: ابلیسی خاکستری، نه چندان سیاه و سیاهکار و نه چندان خبیث. 

بولگاکف حقیقتا از خود خدا تواناتر است. اگر او شیطان را موجودی یک طرفه و بدذات معرفی کرده، نویسنده ما به راحتی شیطان را دارای احساس و زوایای پنهان روحی و شخصیتی نشان داده است.  

این احساس ناب و قشنگ را مدیون ایرن هستم! او که کتاب را معرفی کرده و به من داده تا بخوانم! او که می تواند خود مثل بولگاکف یک خدا باشد!