سی و یک

سی و یک

سی و یک

سی و یک

کتاب جامعه شناسی خودکامگی(تحلیل و بررسی جامعه شناسانه داستان ضحاک از زبان فردوسی) حقیقتاً روشنگر و شیواست. کتابی مستند با نگاهی تیز و موشکاف و بیانی صریح. علی رضاقلی لایه های ادبی و تاریخی و بیانی فردوسی را مانند یک جراح زبردست کنار می زند و از دل اشعار وی حقایق انکارناشدنی تلخی را بیرون می کشد.
خواندن این کتاب برای درک درست تاریخ سیاسی ایران لازم است. کتابی که قابل توصیه است و ارزش بارها خواندن را دارد

چقدر دلم می خواهد که بی دغدغه، بیکار و با یک ذهن خالی فقط و فقط بنشینم و کتاب بخوانم. نه آینده ای پیش رو و نه گذشته ای پشت سر. تنها خودم و خودم با یک هزاران هزار کتاب نخوانده (ترجیحا رمان انگلیسی). گاهی یک لیوان چای داغ را در رگ هایم روانه کنم و پس از پایان هر کتاب، ساعت ها رویا ببافم و خیال بسازم. بی هدف! بی فکر! بی آرزو!

دلم می خواد این ها رو روبه روش بگم اما فاصله ها زیاده!

فردا تولد یک مرد خوب فروردینیه! کسی که سه چهار ساله می شناسمش اما خیلی دوسش دارم به خصوص این که عزیزترین کس خواهرمه!

محسن عزیزم تولدت حسابی مبارک باشه! یک سال خرمالویی نارنجی نارنجی

دلبخواهی برای ابلیس

می دانم که این احساسات ربطی به دموکراسی ندارند. این تخیلات فریبای ناموزون از شعار ما دور است. اما زمانی که دیوارهای خفقان سخت درهمم می فشرند تخیلی از نوع مارکی دوساد آغاز می شود. تصور کن که روزی که دیگر مجبور نیستی بپوشی و بپوشانی تنت را و خودت را و فکرت را. در این روز باید چه کرد؟ تکلیف من روشن نیست. اما حس خون ریختن عجیبی در من می جوشد. چقدر دلم می خواهد در این روز تمامی عزیزان ب*س*ی*ج*ی و س*پ*ا*ه*ی را به گور بفرستم. چقدر دلم می خواهد خروار خروار جنازه ببینم و این عادی نیست! چقدر می خواهم که با دستانم شال چند متریشان را طناب سازم و خفه کنمشان ! دلبخواه دیوانه واری است اما سخت شیرین و چسبناک! گویی تنها راه ما برای آرامش خون ریزی است و نه چیز دیگر. ملت ما را چه به دموکراسی؟!

آری این است سنت فرهنگی ما به جا مانده از اعصار و قرون بسیار که به دیرینگی آن می نازیم. آری به دیرینگی این میراث نهاده در ما که تنها کشتن و کشتار است! تاریخی سراسر خون و عرق و فریاد که یقینم این است که تا سالیان نیز همین خواهد بود.

من و شما

این عذاب سخت وجدان با من است. تمام این روزها حس می کنم که شاید آن طور که شاید و باید حال خواهر و برادرم را درک نمی کنم. نمی فهمم که چرا بیشتر روزها گرفته و گوشه نشینند و این خیلی عذاب آور است. 

نه توان درکش را دارم و نه توان تغییرش را...

دلبخواهم این است که ای کاش مرا توانی بود که حداقل همدردی می کردم. اما من آدم همدردی نیستم. یاد نگرفتم که واژگان را مرهمی سازم بر دردهای دیگران.  

به هر حال خیلی دلم می خواست حداقل شانه ای بودم برای تو او و دیگران تا ثانیه ای بر من بگریید و سبک شوید!